یادگار عریزترین دوستم ....
 

Love4

 
 

منتظر مرگم ... برام دعا کن ...

حرفای من

                    

 



دل من دست بَردار،دیگه بَسه انتظار

دیگه هِی اسمشُ، تو به یاد من نیار

اون دیگه نمی یاد ،عمرتُ هَدَر نکن

دِلِ من ،دِلِ من ،منو دَر به دَر نکن

 

دل من،دیگه بسه آخه اون که می خوای تو،دیگه نمی یاد

 

باید بدونی که یِه روزی دوباره اون اگه بیاد

 

اونوقت می بینی که اون دیگه حتی تو رو نمی خواد

 

دل من،این جوری،آخه تنها می مونی

 

دل من،غم تو، واسه من خیلی تلخه

 

می دونم تنهایی،آخه تنهایی سخته

 

دِلِ من،اگه ما ،عشقُ از سَر نگیریم

 

یه روزی منو تو،هر دو تنها می میریم

 

دل من دست بردار،اون دیگه نمی یاد.......



 

...................

 




 من از اون آسمون آبی می خوام

من از اون شب های مهتابی می خوام

دلم از خاطره های بد جدا

من از اون وقت ای بی تابی می خوام

من از اون وقت های بی تابی می خوام .

من می خوام یه دسته گل به آب بدم

آرزو هامو به یک حباب بدم

سیبی از شاخه حسرت بچینم .
 
بندازم رو آسمون و تاب بدم
.

گل ایون بهاره دل من

یه بیابون لاله زار دل من

کودک در چمنزار

 


. کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن »

، یک چکاوک آواز خواند ولی کودک نشنید


.
پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن »

، آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد


.
کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده »
 
، یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید


.
کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت:

« خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم
»
 
، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد

!
ولی کودک بالهای پروانه را شکست

و در
حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد








گناه

گاهی گناه آنقدر سنگینی می کند
که نان از دهان پرنده ای می افتد....
در این میان
اگر چه کلاغ ها پلید ترین پرنده هایند
اما همه دزد نیستند؛
من قالب صابونی را دیدم
که عصر پاییزی
پای پله پر پر می زد و هیییییییییچ کلاغی آنرا ندزدید
تا بالغی که راه
به مستراح می برد
آنرا در دست رخوت ناکش فشرد و برد

                     گاهی گناه آنقدر سنگینی می کند
 
که گلوی طوطی اویزان خانه را بغض می فشارد

               آن
                      قدر که خیال کنی

                                              بارزگان

برایش صابون آورده است


می اندیشیدم که گناه،

 تکرار تجربه هاست

و شیطان از دریچه صدف پوسیده یی سرک کشیدو گفت:

خداوند، اداره جهان را به انسان سپرده است!

در ساحل بودم،

از مرغ دریایی ندا رسید

هیچ کلمه یی سفیدی حضور مرا آینه نمی شود !

گوش دادم به سقوط بلوط پیر،

در جنگل انبوه پشت سرم...

و باد ندا داد :

راز جاودانگی را در قوزک پایش بخوان!

و نهال نو می گفت :

روز وشب حیات مرا کفاف می دهد!

زمستانی از پی زمستانی می گذشت ،

تا در بامدادی سفید

شعله یی در هیأت زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت!

*سیاه سیاهم 


* تو .. همانی که خود می پنداری *

««
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

    کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 

 غبار غم برود حال خوش شود حافظ

       تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
»»

خدایا ... روز  مادر .............. اینم از روز پدر .....
شکرت  که بهترین ها رو دارم ...........

خدایا............................................................هنوز منتظرم

خدایا..................

شب یلدا ....

انتظار آشنا ترین واژه برای تنهائیم است

ولی این بار قرار بود بیایی

خیلی زود

و از میان ابرها برایم نور بیاوری

خیلی وقت است که در میان این دیوارها

راه را گم کرده ام

اما امید آمدنت را بهانه می کنم و می نشینم

خیلی دیر کردی

ولی برایم عادت شده که بمانم

اما این بار .... هم کوچه تنگ تر شده و هم زمان طولانی ....

دعا می خوانم

که زودتر برایم نور بیاوری

اما ...

برف می بارد

نزدیکی های صبح

صدایت را می شنوم

آرام از پشت سر می گویی :

- تقصیر من نبود ... امشب شب یلداست و اتنظارنور طولانی

ولی بالاخره آمدی

با کاسه ای از نور

و چند دانه انار ....

چند بار بگم با دندون بادوم نشکن !! :)