کودک در چمنزار
. کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن »
، یک چکاوک آواز خواند ولی کودک نشنید
. پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن »
، آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد
.کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده »
، یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید
.کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت:
« خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم »
، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
! ولی کودک بالهای پروانه را شکست
و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد
*همه چیز از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادته*
سلام ... وبلاگ زیبایی داری و زیبا هم می نویسی ... اگه دوست داشتی به هم سر بزن... موفق باشی..
salam.site ghashangi dari .be site man ham ye sari bezan nazar yadet nare