کودک در چمنزار

 


. کودک نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن »

، یک چکاوک آواز خواند ولی کودک نشنید


.
پس کودک با صدای بلند گفت : « خدایا با من صحبت کن »

، آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد


.
کودک فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده »
 
، یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید


.
کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت:

« خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم
»
 
، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد

!
ولی کودک بالهای پروانه را شکست

و در
حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد




نظرات 2 + ارسال نظر
آوا پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.nesfe.blogsky.com

*همه چیز از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادته*
سلام ... وبلاگ زیبایی داری و زیبا هم می نویسی ... اگه دوست داشتی به هم سر بزن... موفق باشی..

فرهاد یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.toofan.tk

salam.site ghashangi dari .be site man ham ye sari bezan nazar yadet nare

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد