تا به کی ضجه و ناله؟

 

باید گریست بر این بخت سیاه
باید گریست بر این روزگار تباه
باید زار گریست
لب ها خشکیده اند بس که برای بوسه غنچه نزده اند
آغوشم یخ کرده است بس که گرمای آغوش او را به خود ندیده است
ذوقی دیگر نمانده، بس که صرف شکوه اش کردم
شوری دیگر نمانده بس که ناله کردم
نایی دیگر برای فریاد نمانده
دل را از سینه به در آورده ام و طعمه کرده ام، ولی آن صیاد هوس شکارم را ندارد
حتی نظری هم بر این صید نمی کند
چگونه می توان نگریست؟
باید زار گریست بر این بخت سیاه
باید ضجه زد و ناله سرداد، تا شاید این ضجه ها اندکی این مصیبت را التیام دهند
تا شاید حداقل این درد به کارم آید و بدان رها کنم این روزمرگیها را
تا شاید

 

امشب باران به میهمانی چشمانم آمده ...
خسته ام خسته از همه کس و همه چیز حتی از نفس کشیدن...
امروز عقربه های ساعت حادثه را برایم به تصویر کشیدند ...
اکنون من با خاطرات نفس گرفته ات زندگی را با آه سردی می نوازم .
امشب که شعله می زند ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مُردم برای تو
من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
                          
قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
به جرم پا به پای عشق رفتن
پر و بال عبورم را شکستند
مرا از خلوتم بیرون کشیدند
چه بی پروا حضورم را شکستند
تمنا در نگاهم موج می زد
ولی رویای دورم را شکستند


دلم برای کسی تنگ است که درجنوب ترین جنوب با من بود / در شمال ترین شمال با من رفت // کسی که بی من ماند // کسی که با من نیست // کسی که...... // - دگر کافی است!

   
دوستتون دارم

دوستت دارم دوستت دارم بیش تر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن! دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری! دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری! دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق! دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند! دوستت دارم چون تو رو میخواهم ! دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق! دوستت دارم بیش تر از آن چه تصور می کنی! دوستت دارم همچو رهایی پرنده از قفس و ... *****

 چه می شد گر دل آشفته من به شهر چشم تو عادت نمی کرد وای کاش از نخست ان چشمهایت مرا آواره غربت نمی کرد چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت میان راز چشمان تو می ماند تومی ماندی و او هم مثل یک کوچ زباغ دیده ات هجرت نمی کرد تمام سایه روشن های احساس پر از آرامش مهتابیت بود ولیکن شاعر آئینه ها هم به خوبی درک این وسعت نمی کرد زمانی که تو رفتی پاکی یاس

 

دوست دارم

اگه چشمات مشکی یا عسلی دوست دارم اگه موی تو کوتاست یا که بلند دوست دارم اگه چون دوستم داری میخوای اذیتم کنی هر چقدر می خوای اذیتم بکن دوست دارم وقتی با برق چشات چشماموادب میکنی دو تا چشم من می خوان بهت بگن دوست دارم وقتی که دستم ومی گیری ونازش میکنی تو دلم داد میزنم هزار دفعه دوست دارم وقتی که نگام به نیمرخت عمود این لبام دوتاشون میخوان درگوشت بگن دوست دارم اگه آرزوی ناز دوستم داری فقط یه بار درگوشم حالا نه بعدا"بگو دوست دارم

 

ایکاش من خدا بودم

ایکاش من خدا بودم!!! ‌٭ان‌ وقت تو را جای ستاره‌ها می‌زاشتم ٭ تو را تو سینه ماه می‌کاشتم ٭ جای خورشید می‌تابوندم ٭ ایکاش من خدا بودم!!! ٭ تو را خالق دل خود می‌پنداشتم ٭ صبر ایوب و برمی‌داشتم٭ دلم‌ و صبوری می‌دادم٭ بستر عشق تو تا ابد تو وجودم می‌زاشتم٭ ایکاش من خدا بودم...

رفتم از دست...؟
آن روز که مُردم هیچ خبری ازمن نبود! آیا بود؟ کس مرا ندانست کیستم؟ از کجا آمده ام به کجا می روم و آمدنم مرگ که بود آنروز که رفتم ازدست ! کسی از من خبری داشت؟ شب!!! شبی از بی حوصلگی خوابم نبود شب به رخم حادثه ها می نمو د بغض شبا ترانه ها گفته بود سوی دلم قافلـــه ها می نمود منتظرم که باز خواهم گفت! خبری از دست رفتنم منتظرم!؟ شاید انتظار خبری بیاورد شاید باز آید به دستم؟ منتظرم؟

صدام کن

فرشته ناز منی٭٭ خوشکل و دلدار منی٭٭ اسیر دو چشمونت منم٭٭ می‌دونم که باور نداری٭٭ می‌گم دلت از سنگ شده٭٭ نگو که بی‌وفا شدی٭٭ می‌خوام دست شب و بگیرم٭٭ برم رو سینه‌اش بشینم٭٭ که شاید بشم ستاره چشات٭٭ انوقت‌ بی‌افتم تو نگات٭٭ با چشات نگام کنی٭٭ هر جا که باشم٭٭ تو من و صدا کنی.

انتظار
دلم را برده آن چشم سیاهت چه راهت می فتد بر من نگاهت نشینم آنقدر من در کنارت که آخر سر رود این انتظارت سفر کردم که باز آیم به سویت تا نمانم بیش از این در آرزویت اگر حالا کسی دیگر نمرده است فقط از درد دلهای تو بوده است -------------------

 

عصرها

 

 خرسند از آنم که باردگر انعکاس روح را به حضور دل میزبان هستم

 خرسندم در شادی قلبی که به لبخندی اوج را می طلبد و

 ثنا گوی ندای هستم که مرا به خویش می خواند  !

 آنجا که من نیستم و او هست !

 من فریاد سر می نهم و

 او عین عمل را در غیبت من به تجلی می نشاد !

و باز مردی جلوگر می شود در قامت دوست !

احرام به تن می گیرد و من لبیک می شوم !

من خنده و اشک و اه می شوم ! او در کعبه طواف می شود !

من راهی خویش می شوم ! دوست راهی من می شود !

من سجده و او نشانم می شود !

من اشک و او نگاهم می شود !

من سماء و او شبابم می شود !

من مست و او ساغرم می شود !

من بنده و او منعمم می شود !

 

منو ببخش...

اگه تورو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش

                       اگه تویی اونکه فقط دلم میخواد منو ببخش

منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو میشمرم

                       منو ببخش اگه بهت خیلی میگم دوست دارم

منو ببخش اگه برات سبد سبد گل میچینم

                       منو ببخش اگه شبا فقط تو رو خواب میبینم

منو ببخش اگه واسه چشای تو خیلی کمم

                        تو یه فرشته ای و من خیلی باشم یه آدمم

منو ببخش اگه برات میمیرم و زنده میشم

                         اگه با دیوونگیام پیش تو شرمنده میشم

منو ببخش اگه همش میسپارمت دست خدا

                         اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما

منو ببخش من نمیخوام تو رو به ماه نشون بدم

                         نشونیتو نه به شب و نه دست آسمون بدم

منو ببخش اگه میخوام تورو فقط واسه خودم

                         ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

       

طبیب

 گر طبیبانه بیایی به سر بالینم

                         به دو عالم ندهم لذت بیماری را

پری قصه مادر بزرگ:...

کوچکی آرزوهایت

بزرگی دلت

مرا به یاد قصه مادر بزرگ می اندازد.

قصه مردی که به قصد ماهی رفت

و پری دریایی صید کرد

دل بستگی ات زیباست

و وصف اندیشه ات از صید خود زیباتر.

روز اول مرا آهو خواندی. می دانستی شاید نمانم!

قفس دل تو بزرگتر از جنگل رویا بود

ماندم، بزرگ شدم.

مادر بزرگ می گفت

مرد صیاد پری را آزاد کرد،اما او نرفت!

آنروز خندیدم

امروز باور می کنم.

                           پری قصه مادر بزرگ:...

اخرین جرعه ......

 

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست

                                      آخرین جرعه این جامه تهی را تو بنوش   

                                    

                                                                        

 

کابوس ...

کابوس من شبیه زنی است
که پناه برده به گوشه ای
                        که چسبیده به دنیا...

و تمام دیوارش را نوشته هایی نمور پر کرده اند
که هزار سال است
بی وقفه هوا می خواهند ...

زنی که تمام ثانیه ها را
 پشت سرش خفه کرده است
           مبادا بیدار شوند کودکان احساسش !

کابوس من شبیه بارانی است
از خون زنی
که از هر قطره اش درختی می روید
بر انحنای پیشانی تاریخ...

              خونی که می چکد
                              از دستان چرکین تعصب !



گریه می کنم

اشکهایم روی گونه هایم می لغزد

دستانت زمانی اشک هایم را بر روی گونه هایم پاک می کرد

زمانی همیشه دستانت دور گردنم بود

با من بودی

سرت بر روی شانه هایم بود

زمزمه هایت همیشه در گوشم هست

به یاد جملاتت می افتم

همیشه تو را در کنارم حس می کنم

اما دیگر

تمام شد

وقتیکه در زمین و آسمان

تو آغاز می شوی

یکی بود

یکی نبود

غیر تو این جا کسی نیست

...

گوش هایم را بریده ام

اما هنوز

در گوشم صدای توست

به گردنم دست زدم

این جا

جای دستهای توست

بر روی شانه هایم سنگینی تو را حس می کنم

دست نمی دهم به این بازی

بازی عشق هم پایانی دارد

پایان عشق

جدایی

رهایی

وقتی تو نیستی

من با خودم هم حرفی ندارم

آن جا که از دست دادن

تو را شرم نمی شود از با من بودنش

من دستم را به کسی دیگر نمی دهم

چرا که من تو را

دوست دارم

برای تو هر کاری کردم

از همه چیز و همه کس گذشتم

برای اینکه

عاشقتم

عاشقانه دوستت دارم