توی خیابون در امتداد جوی آب داد می زد و میرفت.

با صدای بلند، گویی حرفهای مهمی برای گفتن داشت اما دیگر برایش مهم نبود

که کسی به آنها گوش دهد.


دیگر دیر شده بود......


دیگر مجالی برای گوش کردن نبود،...اما چه حیف


قدمهایم را آهسته برداشتم تا بلکه کمی از حرفهایش را بشنوم اما اوبه سرعت از کنارم

گذشت و من هیچ نفهمیدم..ای کاش می فهمیدم ای کاش دنبالش می دویدم
 
و ای کاش از هیچی نمی ترسیدم و ای کاش مردمان جور دیگر می دیدند.

اما دیگر دیر شده بود، دیگرمجالی برای گوش کردن نبود، دیگر او مجنون شده بود.  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد